داستان کوتاه_ عباس شبرو

ساخت وبلاگ

داستان کوتاه

زمستان – عباس شبرو

روزهای دهه سی برف زیاد می آمد.همه ی قدیمی ها خوب به خاطردارند درکوچه پس کوچه های حمام خشتی آنقدربرف بود که تونل می زدند. مدرسه ومغازه ها، هفته ها تعطیل می شد.معدود رهگذری در خیابان ها می دیدی. سرما کولاک می کرد. بساط بازی وسرسره به راه بود. بچه ها همه در"چاله قلا" جمع می شدند وروی برف ها به پایین سرمی خوردند. بچه های زرنگ هم صبح زود آفتاب نزده برف تازه پراز یک کاسه ی گلی می کردند ودوریال می فروختند. خانواده ها هم آن را باشیره ی خرما مخلوط می کردند ومی خوردند. همه جا پر از خنده وشادی بود.صدای بچه ها ازهمه ی محله ها  می آمد، اما گاهی باعث ناراحتی بزرگترها می شد. باراول که برف سیاه آمد همه وحشت کردند پیرزن های محل مدام تسبیح می انداختند وزیر لب دعا می خواندند ومی گفتند: شگون ندارد اما بعد فهمیدیم دوده های آبگرمکن نفتی عمو شفیع بوده که در هوا رقص کنان چرخ می خورد و روی لباس های خیس جا خوش می کند.نقطه های سیاه دوده ها، لباس ها را نقاشی وهمسایه ها را عصبانی می کرد. عموشفیع پیرمرد تنهای محله که باربری می کرد وحتی شهریورماه هم باآن جلیقه ی پشمی که جیب هایش پر از نخود وکشمش برای بچه ها بود، زیرکرسی ذغالی می رفت وچای داغ دختر نشان را می خورد. همیشه از اتاقش بوی آش باقلا سرخه با روغن حیوانی می آمد وحال خوبی به آدم می داد. ماشاءالله سرحال وسالم بود وهیچ بیماری نداشت. از بس روغن حیوانی می خورد. زمستان آن سال قراربود همسایه ها برای پیرمرد یک بخاری نفتی بخرند تا گاز سمی ذغال را از داخل خانه اش دور وآبگرمکنش را تمیز کنند اما رستم شوفر صاحب خانه عموشفیع که به خاطر چشم های زاغش به رستم زاغو معروف بود با همسایه ها قهر ومدام می گفت: لازم نکرده خودم درستش می کنم هرچه می گفتند: دودها به درک، گاز ذغال آخر جان پیرمرد را می گیرد به خرجش نمی رفت. چندهفته بعد شنیدیم رستم زاغو از لج همسایه ها برای پیرمرد یک بخاری دست دوم همدان کار از دلال خانه بیست تومان خریده بود. به خیال خودش می خواست فداکاری کند. اما پیرمرد هیچوقت از آن استفاده نمی کرد. چندروز بعد جنازه پوشیده از برف پیرمرد را که داخل حیاط افتاده بود را پیدا کردند. رستم زاغو با آن سبیل های بناگوش دررفته اش مثل بچه ها گریه می کرد. دکتر می گفت پس از مصدومیت گاز ذغال کرسی سعی کرده خودش را به کوچه برساند اما مرگ امانش نداده است. بچه های محل به یاد طعم نخودچی کشمش های عموشفیع قرارگذاشتند تمام لباس هایی را که لکه های سیاه داشت نگه دارند وهیچ وقت خوبی های آن پیرمرد مهربان ودوست داشتنی را با آن چرخ دستی اش از یاد نبرند. 1

. کوچه ی حمام خشتی محله ای در خیابان جعفری  2. چاله قلا :پارک وحدت امروزی

 

وبلاگ رسمی روزنامه پیغام بروجرد...
ما را در سایت وبلاگ رسمی روزنامه پیغام بروجرد دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه حضرت عباس,داستان کوتاه از حضرت عباس,داستان کوتاه در مورد حضرت عباس,داستان کوتاه راه عباس معروفی,داستان کوتاه عباس,دانلود داستان کوتاه عباس معروفی,داستانهای کوتاه عباس,داستانهای کوتاه حضرت عباس,دانلود داستانهای کوتاه عباس معروفی,دانلود داستان کوتاه از عباس معروفی, نویسنده : arghavannaghashi1395o بازدید : 192 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 14:31